کفشدوزک

نوشته هائی پر از احساسات ناب

کفشدوزک

نوشته هائی پر از احساسات ناب

طلوع

خیلی وقته که تـرانه

شوقِ تو روی لباش نیست

خیلی وقته   تا شبانه

نم اشکی  تو چشاش نیست

خیلی وقته  که تلنگر

نزدم به قامتِ دل

دستی انگاری تبر زد

به نهالِ ساحتِ دل

من و تو   بدجور اسیریم

توی خوابِ قصه گیریم

من و تو   با همه شادی

چرا بال و پر نگیریم

روز سیزدهِ خزونی

نوبهارُ تازه کرده

واسه آرامش تازه

رنگِ شادی    رنگِ زرده

فصل زادنِ    من و تو

رنگهای گرم و فروزان

آبـی آبان  تمومه

از حالا  آذر سوزان

میسوزونه    نا امیدی

تو دلای خسته از غم

دیگه از خـدا   چی میخوای

کوچولوی ناز همدم      ٢

 

 

خیلی وقته که تـرانه

سرزده  به باور ما

بعضی وقتا    می سوزونه 

بعضی اوقات    یاور ما

خیلی وقته   اما حالا

به لبم  خشکیده حرفا

روزا   بی واژه و خالی

مثل طرح  کهنه ظرفا

هوا  آفتابه و نابه

دله   گیر واگیر دریا

مثل جزر و مد   می مونه

حالمون   داره تماشا

برگا  سبز و زردِ در هم

حرفاشون  قدِ یه آدم

می میرن   ولی پریشون

نمیشن  یا غرقِ ماتم

صدای  دریا و ساحل

موجای بی انتها   سیل  

سنجاقک     دلش هراسون

تو دیار گنجیشکا   ول

اگه ما تنها   بمونیم

تو دیار خشک و سرما

اگه حتی باز نخونیم

شعر عاشقی   شعر ما

من یکی   که می سوزونم

واژه های  بی ترانه

ظلمات رو راه نمیدم

به طلوع این تـرانه   .  .  . 

 

لبخند ساعتها

منم تقدیر می سازم

با هر حسرت  با هر خواهش

نهالِ سبزی  تو بارون

با بودن   درکِ بخشایش

منم تقدیر می سازم

با هر چی  توی قلبم بود

نمیشه  با تو گم بودن

این تنها    واژه حرفم بود

لبالب  از تو میشم باز

تا قلبِ  آبیـا پرواز

نوای عاشقی بی دل

که بودش  از تو شد آغاز

ترنم های  بی فردا

دوباره  رسم بودن نیست

غروری  عاقبت طی شد

شمیم سادگی  با کیست

نسیم از تو خوش بودن

تو بارون  پهنه ور میشه

میره تو  عمق تنهائی

به شوقت   میزنه ریشه

ستاره    گُنگِ تقدیره

من اما  در پی دیدار

همون وقتی  که دلشادی

سکوتِ کینه ها     هشدار

خیالاتی  بدونِ فکر

که عزم بددلی داره

میشه سوزن ترین  واژه

به قلبِ شعر  می باره

اگه آبـی  نبود این دل

به سرخی  از همه سر بود

تموم شور و هر احساس

همه از  عشق مادر بود

 

لبالب از تو میشم باز

خـدای آرزو    فردا

که مهرت  مهر جاویده

توی لبخندِ ساعتها   .  .  .   

دلگفته

کاری به بن بست ندارم

کوچه ها زندونیِ این

خیابونِ  یک طرفه

گیرِ گیرند   همین

کاری به هر کس ندارم

من میگم پنجره ها وا نشده

هوای تازه میخوام

دیگه چرند و بیخوده

 

این روزا دل واسه فردا

دیگه غوغا نداره

چهره ای که خواستنی بود

نه تماشا نداره

این روزا  آسمون  همبغضِ زمین

تو این دیار نازنین

دلگفته ای که  جا نشد

یه زخم کهنه بود  همین

اما از سادگیِ قصه ی ما

بعضی سرخ و  بعضی  خاکسترین

سفید و سیاه   دروغ بود

سایه ها   بسترین

تو بیا پنجره ای  وابکنیم

دلی رو  پیدا کنیم

پای بوسه مون  بمونیم

آره باز   جا نزنیم   ٢

 

کاری به بن بست ندارم

تو خودت یه دنیا  عشقی و امید

توی شرم این شبانه

کی برهنگیِ این قلبو ندید

کاری به هر کس ندارم

یه دلِ پر از صفا و زندگی

به امیدِ نور حق

تو این  سُرور و سادگی  .  .  .  

عشق بی پایان

کسی دیوونگی کرده

کسی که عشق رو رنجونده

کسی که با همه خوبیش

بدِ قصه رو نخونده

کسی که حرفش تکراری

اونیکه بغضش آفتابی

تهِ هر کوچه زندونه

چقدر موندم   تا نخوابی

دلِ این بی زبون  با توست

اونیکه  قدِ دنیا بود

برای تو   کوتاه اومد

سکوتش  واسه فردا بود

اون فردائی که می سازیم

من و تو    با همه خوبی

به لطفِ ایزدِ منان

حتی تو  خونه ای چوبی

 

کسی دیوونگی کرده

کسی آمار بد داده

کسی  اون سوی تنهائی

از رنج قمریا شاده

کسی که با همه لبخند

دلش چرکین و غمناکه

نگاه کن  کی رو حسرت داد

اونیکه  عاشق و پاکه

تمام این تهاجم با

یه فریاد  میشکنه آروم

هراسون میشه شبگریه

تموم قصه های شوم

توئی که همقسم با عشق

تن دریا رو لرزوندی

نگو از ترس و تنهائی

بدونِ دل تو چی بودی

یه نقش سردِ تکراری

همش حدِ عزاداری

برابر  با تو هر گریه

تموم قد  خود آزاری

اگه دستت بلند می شد

واسه کشتن   زدن   نفرین

ستاره مرده ای بودی

نه اون پروین   نه اون نسرین

اگه اجدادِ غرقِ خاک

همه از عاقبت گفتن

تو حسرت نوش و بی حاصل

به وقتِ خنده ها    خفتن

تو که هر جای این قصه

به بندِ غصه ای گیری

چه حاصل از شب و بارون

که از پیدا شدن سیری

 

بیا که ما شدن مهره

ببار با آبـیِ آبان

بسوزون رنج آذر رو

من و تو    عشق بی پایان     ( ٢ ) 

اشاره

فارغ از دنیا نشستم

تو بگو  برات چی هستم

همه عالم  توی دستم

پس بگو  واسه چی خستم

بی خبر و خوش خبر

فکر بازیِ دگر

صداها  بند نیومد

خواستمون   شده  دودَر

یه نگاه به قلبمو

یه نیگا  به ساعتو

امروزم  دیگه گذشت

کسی دنبالم نگشت

دیگه تو  شهر خیال

واسه تو  جا ندارم

واسه دل   دیوونم و

واسه تو   نا ندارم

رونق شهر خیال

مثل اون قدیما نیست

رویاها   سیاه  سفید

دلک  اینجا پیدا نیست

دیگه  ارزونی چیه

قصه ها  گرون شده

دروغ ها  فراوون و

شادیامون بیخوده

قربونی کردنِ شب

دیگه  امکان نداره

واسه از ما برترون

هیچی  دوران نداره

تو که شرمت نمیاد

از همه  رنگهای زشت

خودیا تموم شدن

بیخودا   میرن بهشت

تویِ سرزمین جان

لخت و متروکه  زمین

یک درخت   بدونِ بار

با یه بوته خار   همین

توی سرنوشتِ ما

تن سیاه    تنِ کلاغ

روسیاهه  قلبامون

آفت افتاده  به باغ

 توی  غربتِ کویر

آب حلاجیِ دل

واسه بُهتِ این زمین

صداها شدن خجل

کو تمام آب و گِل  ٢

 

بارونِ نم نم ناز

تو این قصه ی دراز

غصه ها  تموم شد و

موند  خدای چاره ساز   .  .  .