کفشدوزک

نوشته هائی پر از احساسات ناب

کفشدوزک

نوشته هائی پر از احساسات ناب

هیچوقت این قصه پیرایه نبود

هیچوقت این همه   بی سایه نبود

یا درونِ واژه    بی مایه نبود

هیچوقت   گلهای بختِ روزگار

در درونِ کِشتِ همسایه نبود

هیچوقت ساده نبود   این نو شدن

لاله ها   قربانیِ آن حالِ بد

من همان هستم  که قصدم  تو شدن

قصه ای بی اختیار   آن فالِ بد

کاش بودن    این غم باطل نبود

اختیار از کف بدادن   تند و زود

من به جبرِ واژه ای   دلخون شدم

با تو ماندن مُرد    بردن را چه سود

ساعتی این شب   ستاره یار ما

بعدِ آن تا صبح   ظلمت کار ما

شمع هم   همپرسه ای تبدار شد

غرقِ اشک از   سردیِ بازار ما

راغب یک چند از  فروغِ عزِ جان

این قلم را تا شبی  جانانه برد

بعدِ آن صوفی   ندانستش  چنان

نور را در غربتِ   یک سایه خورد

من به قاموسِ علاقه   خم شدم

تا تو دیدم   جانِ تو  آدم شدم

من کنون  یک حادثم  یک وقتِ تنگ

در کمینِ شیشه ها  با شوقِ سنگ

آن بلور  یکتا عیار    جانِ من است

خامُشی یک چند   دل را رهزن است

بعدِ ما   قابیلیانی دیگرند

خود برند و خود شکند و خود روند

دستِ پیشم   خسته از کردار ریش

خسته از تنها شدن   هر لحظه نیش

این چارپاره   به راه خود رود

دست  پا   قلب و زبان  گم کرده خویش

 

هیچوقت  این همه بی سایه نبود

یا درون واژه   بی مایه نبود

هیچوقت  گلهای بختِ روزگار

در درونِ کشتِ همسایه نبود   .  .  .

 

٥ بامداد

٢٤   امرداد  

بیا که ما شیم

میخوام برم   میخوام برم از این شهر

نگو که دست و پا واسم نداری

میخوام برم   نگو  که طاقت بیار

امیدِ واهی تو دلم نکاری

ابر سیاه  گرفته از همه سو

جون و دلو   آسمونِ آبی رو

تشویش و اضطراب  بازم دوباره

کابوسِ تلخی   کرده هر خوابی رو

همیشه از ناگفته ها   شکارم

یه بغضِ سنگین    کرده غصه دارم

نگاهتو ازم ندزد پرستو

از این همه ماتم و غم بیزارم

یه روز  یه وقت  یه جا تو قلبِ قصه

میشه همه از این کابوس  رها شیم

نوای شادی و غرور و بوسه

پر بگیریم   از این زمین جدا شیم

زمینی که غم تو دلا می کاره

زمینِ بد   باری دیگه نداره

فقر و خماری و فساد و تبعیض

رو گُرده ی مردی  الاق سواره

دستا زیاد و تک    همه بی صدا

سکوته که قبضه کرده دلا رو

یه اعتقادِ نو میخوام  مسلمون

به بند کشیدن عشقِ اون خـدا رو

غربتیا   بیگانه کردن ملت

سرودِ نو   سرودِ  بی هویت

همه با هم  دشمن خونی شدن

ناموستو  فروختن  بی همیت

سکوتو بشکن  یه نفس  یه فریاد

یه دستِ کوچیک که صدا نداره

لبا به خنده  وا میشه دوباره

عزیز من   ما و شما نداره   ٢

 

میخوام برم  میخوام برم از این شهر

یه شهر تازه یه نگاهی تازه

از نو به نو شدن  بدونِ غصه

با قلبی که پر از غرور و رازه

لبای حسرت هم همیشه بسته است

وا میشه لبخندِ گل و ستاره

امید و روشنی   شعر و شراره

محبته   که انتها نداره

همه میگن از اون روزا و این شهر

شاید به این روشنیا نباشه

آبی و آفتابی   نسیم و بهار

اما به شب   غصه میگی که پا شه

صدا فراوونه    یه همصدا کو

کیه که بشکونه  چراغِ جادو

همه یه دل  یه حرف  یه آشنا شیم

مبادا سایه شیم   یهو جدا شیم

من و تو بایدیم     بیا  که ما شیم   .   ( ٢ ) 

نکته

سخت خواهد بود مرگم

من خـدا با خود ندارم

این تهی  بی یار و بی کار

شرم دارم   دل ندارم

در پیِ  هر امر باطل

خاطرت  آزرده کردم

سرورم   یکتا نیازم

بی وجودت   سردِ سردم

نیستی نطفه اش از آغاز

از زمین و  دیدنی بود

تا دلم دیگر ندید و

خاکِ سرد  با تن گره خورد

آن وساوس    روحِ شیطان

آن پلیدی     رنج و نِسیان

هر دم آزارد   بلرزاند تنم

هر چه بی تو  سِیر کردم  ای فغان

غالبِ روزان  پیِ خویش

در هزاران  بی خودی   هان

ای تو مسجودِ ملائک

بی تو بودن   طی شدی جان

اینک این چشمانِ مخمور

از عِقابِ کِرده ها  کور

آن عِتابت را ز سر برد

طفلِ نادانیِ مغرور

کفر گفتم  وای برمن

توبه خواهم   ای نگهدار

ای همه وزن   عذر خواهم

شعر باشد  واژه را یار

اشک را یارای آن نیست

خون را همتای آن نیست

من تهی کردم زبانم  از حضورت

بنده گی  چیست

روح  تیره     چون دلِ ریش

فصلِ ما کفر است و تشویش

گفتن از باطل  فراوان

خشک و مرده   این منِ خویش

کِرده ی نیک   خُرد و ناچیز

با حرام   هر فصل پائیز

این درخت  باری ندارد

یکه برگی   زرد و آویز

سخت خواهد بود مرگم

بارها مهرش پراندم

بارها  لطفش چشاند و

از دل و دیده  ستاندم

عشقِ او  جادویِ جان است

در پیِ ذکری برآید

یک نفس  یک دم   هوا را

غرقِ نور   مهری سراید

مهر بخشایندگی بر کمترین

با شکوه   آرامش و لطفش  عجین

روح میراثِ نگاهی روشن است

شکر ایزد     شکر  یارا     به ترین  .    ٢ 

یه سبد ترانه

یه سبد ترانه واسه

روزای شادی که میان

یه سبد ترانه آسه

خنده  گُل  موندنی کیان ؟

یه سبد ترانه حرفه

اصل کاری دلِ تنگه

نشه قلباتون  پرِ سنگ

انگاری   که عصرِ جنگه

این همه    واژه  نمایش

این همه    گِله   گشایش

این همه بودنِ با دل

با بهار   گرمیِ زایش

این همه سبزیِ شادی

این تمامِ باورِ ماست

واسه تو گُلِ زمینی

خورشید    قلبِ آخر ماست

این وطن که بی بدیله

ترک و فارس و کرد   همه جان

از تو گیلک    تَرَ قربان

عرب  لر   بلوچِ مرزبان

واسه سربلندیِ اون

همه یکدل   یکنوازیم

نذار فتنه ها عَلم شه

پُر مهر    معدنِ رازیم

یه سبد ترانه قلبه

واسه ما که با خدائیم

عشقِ ایران  کانِ هستی

گر چه دوریم و جدائیم 

یه سبد ترانه  درده

دردِ بودن و فسردن

از غمها   شادی آوُردن

سیبِ زیبائی رو خوردن  .    ٢  

از من به ...

دارم از شما می پرسم

که نگی بغضم سر اومد

که نگی بازم دوباره

تخمِ کینه ها در اومد

     روزا بد شد

بی خدا  موندم دوباره

بی نفس   بدونِ معنی

بی هوا   به یک اشاره

من گناهوارم   می دونم

یک دلیل  برای مردن

منِ بد   قصه همینه

یک صدا شیم   واسه خوندن

بی خدا مونده دل من

ای دنیا    چقده تنهام

چقدر ویرونه  نفسهام

چقدر منگِ دلخوریهام

 

دارم از شما می پرسم

چطوری شبت سر اومد

چطوری دلت دوباره

از پسِ غصه بر اومد

ای خدا کفرم زیاده

دله بی جونه و ساده

پیِ دوست داشتنِ حرفی

سرخوش و الکی شاده

نمیدونه  خوب چی میشه

میدونم   دلیل نمیشه

متوکلم  به ذاتت

با یه دل  واسه همیشه

انگاری   لافه خیاله

اما تو فکرِ بسیطی

تو دیارت مستِ مستم

بی خیال که تو محیطی

 

دارم از شما می پرسم

یه دلیل برای گفتن

سالای کاغذی رفتن

همه فصلها    فصلِ خفتن

دارم اینجا  بد می پوسم

راه ها  پنهونن    ز چشمام

هر کی سایه شد به راهم

دله گفت آی تو رو میخوام

این نفسها که حروم شد

اون نگاها  که فرو ریخت

همه ترسِ بی خودیهاست

تنِ پوچی که یِهو ریخت

یِهو  ریخت  بدونِ آوار

آخه خواب بود این هراسون

واسه مرگِ تن یه اعلان

روز و ساعتش   که پنهون

 

دارم از شما می پرسم

نگی  آسمون  ستاره

دیگه دستی نمی بینم

همه قلبا   کینه داره

روزا کوتاهن   مثل تن

تو تموم حجمِ آهن

روزا غمگینن و خسته

بی صدا   دلا شکسته

شبا افسانه می خونن

دلو از شادی می رونن

شبا گرم و کینه دارن

واسه روز  نفرت میارن

نفرت از زمینِ خاکی

که همه بغض و گلایه ست

نفرت از دستای خالی

پرِ تهمت و کنایه ست  ( ٢ )

 

٣ بامداد

١٧ مرداد  

منجی

دیگه خالی شد صدام  از بوی بارون

از غروب    رنگین کمون   صدای ناودون

دیگه پیچیده صدای بی کسیها

توی کوچه ی  خیالای پریشون

من همون یه تیکه برفم توی دستات

من همون   قربونیِ هُرمِ نفسهات

یک سراب که انتهاش تو این کویره

یک غرورِ بی نشون   بی تو  اسیره

کاش میشد تنهائیام   فکرِ تو باشه

کاش می شد حسرت نبود   رفتن  فنا شه

قصه ی تازه نبود  همون که هر بار

واسه گفتن از تو گُل  مرگ جون پناشه

حرفتو به کس نگفتم    چی شنفتم

این صدا هراسونه     قافیه   باختم

من که تو کویر دل   یکتا خیالم

واسه سادگیم یه حرفِ   ساده ساختم

 

اون یه حرفِ ساده     ما بود

اون نه حرفِ کینه ها بود

اون فقط واسه  شما بود

هر چی بود  از ما  جدا بود

بی فروغ مونده  نفسهام

ساده مثلِ کل حرفام

توئی اون   اوجِ خیالی

برسون مرهم به دردام

اگه تو  دستای پاکِت

این جوونه   زرد و خم شه

بهتر از  روزای پائیز

باید با  فکرت عَلم شه

تا قلم شه  بی تو بودن

بی تو  فردا رو  سرودن

بی تو منجی    من کی هستم

یک نفس    عدم   فسردن  .     ٢

 

خونه ی ما

دل که میگه بسه بگو

با داشته هامون دلخوشم

یه آسمونِ غرقِ نور

با بغضِ صحرا می جوشم

دل که میگه بسه  بگو

واسه فردای سرزمین

واسه تو میخوام نازنین

دلواپسیهامو بچین

نمیگم  تو شروع بکن

فقط فکر کن    بشین  ببین

خواستن رو همقواره کن

گذشته رو به هم بگین

چشمای پاک   دستای نو

دلگفتتو  به من بگو

صدائی نیست    فقط توئی

تا عمقِ فرداها برو

برو که همستاره شیم

خونه ی دل  جا نداره

اگرچه  تنگ و تاریکه

مهرُ تو دستات میکاره

برو که دیدنی توئی

توئی که همدمِ شبی

با مهر جاویدِ وطـن

برا  بدا    رعشه  تبی

از بس که ساده  وا زدیم

رو گُردمون   طبق  طبق

خورد شدی لوطی    خاکتم

دِ بسه ننگ    هان شَتَرق

دل که میگه خیالی نیست

بگو که فاطی خونه نیست

رستمِ دستون اومده

دیگه ملال و غصه چیست ؟

خوندنیا فراوونه

نذار که قصه ی تو شه

خدا رو شاهد می گیرم

خون تو رگامون می جوشه

عقل  که بگه خیالی نیست

اون پاره سنگ  دشمنِ توست

دِلِت کن  بی ارادگی

صلابت   اشتیاقِ نوست    ٢

اسارتو ز تن بکن

ننگو بپوشون به خودش

شروعِ تو   طلوعِ ماست

غافل نشین که چی شدش

بخواه تا دنیا  بشنُفه

ایرانی  عزت است و جاه

غرورِ خفته تو کویر

دلواژه ها    نشن تباه

ما وارثِ دینِ بهی

یکتا جهان    پیوندِ ماست

ستاره های پر فروغ

گذشته   چلچراغِ ماست

ما عاشقیم   اما هنوز

عشقو  تو قصه نداریم

ایـرانِ پاک و شادِ ما

عشقو تو قلبت می کاریم

باور کن این رهائی رو

خفتن  به غایت بی خودی ست

ایـرانِ جان   خورشیدِ مهر

بی تو سرودن   بندگی ست    .   .   .

 

این شب  سحر دارد عزیز

قرقاولان در خون شدند

یکتا بماندن با عطش

سوته دلانت  چون شدند

این شب سحر دارد عزیز

آگاهی   اندیشه به جاست

بهرام و جمشیدت    بخوان

بر پا شدن  پیوندِ ماست   ( ٢ ) 

ببین

توئی تو پیله ی وحشت

همیشه   وقتِ تنهائی

همیشه خیسِ از مرداب

همیشه       بکرِ هر جائی

توئی تو خاک و حماسه

نه  پنهون کردنت راسه

تو رو میشه پریشون کرد

همیشه   آسه و آسه

ستاره  گیرِ قسمت بود

تو اما در پیِ دیدار

غرور تو هماوردی

برای آخرین پیکار

صدات رو تو دلم دیدم

به وقتِ غصه ها چیدم

کمک کن این نفس با هم

از این آشفتگی   سیرم

سکوتت نیست با مهتاب

از اون شبگریه ها   بیتاب

خیالی نیست   دلشادم

منو تو رنجِ کم دریاب

همیشه سخت می رفتم

همیشه   ساده می بازم

نگاری نیست   جز شبتاب

من آن تنهاترین رازم

من آن هستم  که بودم را

سرودم   بی تو جان دادم

تو را می خوانم ای دریا

غریوِ جان    تو فریادم

به موج و اوج و بهروزی

به خشمِ شب   ستم سوزی

به آئین نیاخاکم

بسوزانم     وطن سوزی

به اوجِ کینه ها شادم

من و تو   ما شدیم با هم

سکوتُ خط زدم هر جا

دروغی نیست   من رادم

شکفت و گفت     تا شب خفت

سیاهی راند  با شادی

از این آزردگی  مُردم

همه مشحون   ز  بیدادی

توئی تو پیله ی وحشت

حالا شد وقتِ رسوائی

توئی تو خاک و حماسه

چه بسیاریم    به تنهائی

 

من و دریا و فکری نو

امید و سادگی از تو

به آگاهی و بهروزی

طنین عشق  از هر سو    ( ٢ )

 

 ١  امرداد   ٨٧