میخوام برم از این همه هیاهو
از این همه گیجی و ضعف مفرط
میخوام برم فرار کنم از این شهر
از مرگِ احساس نگاهِ منحط
از این همه دود و دم و سیاهی
آسمون خاکستری تباهی
آلودگی شلوغی و راه بندون
نگاه ها ی سرد و فشار زندون
این یه قفس ساخته ی دستِ ماهاست
یه افتخاره واسه رو سیاها
یه شهره که پلیدی سازه هر روز
می خوره خون از جونِ بی گناها
هدیه ی اون سرطان مرگ و میره
میلیون میلیون تو دامنش اسیره
خاکِ سردش نه برکتی نداره
از آسمونش فقط درد می باره
میخوام برم فرار کنم خـدائی
یکی دستای خستمو بگیره
لرزون و تنها توی خطِ مترو
یه آواره که گوشه ای می میره
نه نا نمونده واسه شوقِ پرواز
دیدن آسمونِ آبـی و باز
نفس کشیدن تو هوائی تازه
خـدا رو شکر عمر شما درازه . . .