کفشدوزک

نوشته هائی پر از احساسات ناب

کفشدوزک

نوشته هائی پر از احساسات ناب

ورا

دلت میخواد مثل نسیم

آبـی و با خـدا باشی

دلت میخواد  بد نباشی

یه پارچه  با صفا باشی

دلت میخواد تا خودِ صبح

هی گُل بوسه   بکاری

دلخنده ها   هزار هزار

اخمی به ابرو نیاری

اگه تو هم  مثل همه

گیر شش و بشِت باشی

لبخندِ تو  دروغیه

میخوای ازش  رها بشی

رها بشی از صورتک

گفتنیهای  کک و مک

دلضربه های  بیخودی

پیغام تلخ قاصدک

باید که باز نوا بشی

مثل نسیم جدا بشی

نگی نمیخوامت برو

واسه سکوت   صدا بشی

باید که بال و پر بشی

واسه همه  دل تشنه ها

غذای روحو بیاری

واسه این  خِیل گشنه ها

اگه تو هم   تو این زمون

خم کنی  پشتِ آسمون

بشکنی شیشه ی شبو

واسه تمام کهکشون

یک دلِ عاشق نمیشه

که سربلنده   همیشه

فدائی خـدا شده

فدای میهن و ریشه    ٢ 

دوستت دارم

روز تولدِ توئه

عزیزترین نازنین

تو انتهای پائیز و

شبای زیر ذره بین

روزی که میخوام صبح اون

گرمای خورشیدِ نگات

قلبی رو شعله ور کنه

که دم بگیره خنده هات

می میرم با شوقِ چشات

ضرب و صدای نفسات

عاشقترین  منو ببین

چه آبیم   توی هوات

روز و شبای عاشقی

به قدِ عرض آسمون

الهی صد ساله بشی

آمین  خدای مهربون

 

این جمعه های پر سُرور

همه امیدِ روز نو

قربونِ دلخستگیات

رسیده حالا  فصل تو

ظهری که میخوام گوی مهر

تقدیم به محضرت بشه

آذر سرخ بی نیاز

به عشق تو   تا همیشه

مثالِ اسمت  پر ز گُل

پر ز نوید و روشنی

جونِ من   آفتابی و شاد

ستاره ی عمر منی

روز و شبای عاشقی

به قدِ عرض آسمون

الهی  صد ساله بشی

آمین  خدای مهربون

 

روز تولدِ توئه

پر ز طراوت و نسیم

عسل ترین  ترانه ایم

همیشه تو قلبِ همیم

شبی که میخوام نازنین

به اعتبارت  رو زمین

هزار هزار  فرشته با

رنگای پائیزی عجین

بوسه ی ناب رو ببینن

که رو لَب و لُپ می کاریم

دوسِت دارم های  قشنگ

عشق و خـدا رو میاریم

روز و شبای عاشقی

به قدِ عرض آسمون

الهی صد ساله بشی

آمین  خدای مهربون  .  

پریشون

اگه خـدا بخواد میشه

جهانِ من پر مِه و گرد و غبار

که چشم من همش سیاهی میبینه

تموم فصلهای تباه میشه  بهار

کرانه تا کرانه  پر ز روشنی

غرور دل  نمیشکنه به آسونی

برای خاطر  همه بغض زمین

شبگریه ای نمیشه  سرد و پنهونی

شاید  زیاده از حد و نظر

خواست دل من

ولی بدون که عاقبت

همین دو روز مشکل من

خـدای من  اگه کنار ساحتت

تو  سایه سار  رحمتت

نگم گلایه های بی امون

از امیدِ مغفرتت

پیش کی آفتابی بشم

آخه تو همبغض منی

من که نمیخوام گم بشم

تو رنگِ باور می زنی   ٢

 

این روزا  به خود  رسیدم

وقتی گم بودم و خسته

وقتی تن داده به  یأس و

گُلای امید  شکسته

دروغ تو دلا پیچیده

مثل لالائی مادر

تو رگ و خون و وجوده

حتی از  زندگی برتر

اما قلبی که واسه تو پابشه

تو یه دنیا جا نشه

اگه تو بخوای میشه

همه سکوت  معنا میشه

دلی به آخر میکِشه

تموم این تنهائی رو

از قلبِ سبز و روشنی

سرودِ جان   رهائی رو

دیگه نمی مونه پلید

آبـیا  شعله ور میشن

قیامتی به پا میشه

بدی و زشتیا میرن

میرسه اونجا که خـدا

خبر داده به بنده ها

انوار روشنش میگن

اینم بهشتِ  عاشقا

کرانه تا کرانه  نور رحمته

سرشار عشق و مهر و نعمته

زیبائی و سرور و شادی  این همه

سرای جاوید  نه کنج حسرته  ٢ 

بارون

خالی انگار دم می گیره

همه ی حالِ خیابون

وقتی زیر  ضربه ضربه

اون دلِ کبود  هراسون

شیروونی یه پارچه  پیوند

با اون قطره های  پاکند

سُرخُرون  از توی ناودون

این همه  لبخند و لبخند

قطره ها   سُر میخورن

غِل میخورن  هِی پشتِ هم

چیکه چیکه  قاطیند

می اُفتن از یه مشتِ هم

قش میرن   همهمه ی شادُ ببین

زیر پل  قاطی رودخونه میشن

غرقِ ما و این همه  بودنِ خیس

توی دریـا   یه ریشن

از یه بغض  همیشن

دلشون  آفتاب میخواد

پس که تا اشکت دَراد

بخار میشن   زیاد زیاد

اون بالا  سرگردونن

روی قاره های  سبز و زرد و قهوه ای

باد اونا رو   دست به دست

چه بخار ساده ای    به کجا افتاده ای 

بازم تو بالاسر  شهر منی

الهی  زمین ساحل     ببرت

قورتت بده  تا بمونی

بشی تو خونِ گیاه     ها  بی زحمت

ابرای سفیدی   کم کم

میشن باز  قدِ یه عالم

با یه بغض و خشم و ماتم

کم کَمک سیاه میشن   آهای باهاتم

اون همه  فاصله رو

تا به زمینِ پر ز مِه

با یه همقطار آبـیت

بدونِ اسب و زره

یه سقوط  آزادِ مَشت

از دلِ آسمونِ سرد

به مامان ابره نگفتی

دیگه دنبالم   نگرد

بازم تو  ضربه زنون

حضورتو   جار میزنی

قلم و کاغذ  میخوای

یا که   دنبالِ منی

 

آره بازم دم می گیره

میخونن  یه پارچه  خندون

توی رودخونه  نمیریم

قرار ما    سر میدون    ٢

 

٢:٣٥  بامداد

١٢ آذر

 

باز او

وقتی که بارون می باره

یه ریز و با جون می باره

وقتی که راضی نمیشه

روز و شبا  تازه میشه

وقتی که سرما و خزون

منتظر تلافی اند

وقتی بهار و سادگی

برای قصه   کافی اند

من بی تو میشم  مثل غم

مثل تموم  ثانیه ام

مثل تموم ساعتی

که بی اراده   جانی ام

من  بی تو ثابت می کنم

که بی خدا و   بی خودم

دلم می خواد  گریه کنم

من راستی   بی تحملم

خـدا  چرا مگه چی شد

من که با تو  شروع شدم

چرا میذاری   دم به دم

با دل و جونم  خورد بشم

پیش کسی که دوست دارم

با همه ی  بود و نبود

قلبشو بشکنم  با حرف

جلوی  ابلیس حسود

خـدا چقدر طعنه و کین

منتِ له کننده رو

این زمینی  نفله شده

حقارتِ  زننده رو

این نفرتِ کشنده رو

بگیر از این خاکِ پلید

بذار  صفائی بکنیم

بشه یه روزمون   مفید

تهمت و غیبت  از دلا

نمیرسه  به اون بالا

اون بالا سبز و آبیه

نجس  نمیشه اون هوا  

 

اگه دلم  پیدا بشه

دوباره  آبـیـش  می کنم

ستاره  بارونه  چشات

باز  چلچراغیش می کنم

وقتی که بارون می باره

از عاشقا خبر داره

مردی و نامردی رو اون

تو لحظه هامون میذاره

بسته به ماست  چطور بشیم

کور بشیم  یا بینای مهر

از آسمونا قدِ ما

ستاره بارونه   سپهر    .   .   .   

مهم نیست مهمه

آسمون   سیاه و غمگین

نورُ  از برکه های  خالی نگیر

نمیخواد  بباره اینجا

بشن تو  خاک و خیالِ دل   اسیر

آسمون      سرد و هراسون

زمین خشکیده  انگار

دعاهائی  بی ثمر داشت

توی خوابِ قصه   هر بار

 

تبِ تو    تابِ شروع بود

یا یه ترس بی تفاوت

با تو تنهائی  شروع شد

همه جمله های   بی خود

دیر و دوره   این شناختن

یا غروری   تازه ساختن

همه زندگی   یه رسمه

بردن  و  خوردن  و  مردن

اینا حرفِ آسمون بود

به رگ و ریشه ای   بی جون

اون فقط  یه چیکه آب خواست

واسه  چهره ای پریشون

چشم وا کن   که این هوا

واسه امید  انتظار    نیست

صدای غرش  کجا بود

گوش بده   وقتِ شعار نیست

تازه شد   اولِ دیدن

حرفِ نابِ دل   شنیدن

ساعتِ تنهائی   مرده

همه قمریا   رسیدن

اون  پرنده ی  مهاجر

که تو سینه   بغض شب داشت

رفت و این فاصله ها   رو

تو دلای بی خبر  کاشت

اگه  چهره ای  نمونه

واسه   دیدنِ ستاره

آسمون   هوائی میشه

بچه هاشو   می شماره

آخر اون   بارید و بارید

تو سکوتِ  خالی شب

جوری  آروم و  با دقت

که جوونه  نکنه تب

خـدا گفت   اینه حقایق

وقتی   انتظار نداری

یا به یادِ بالا نیستی

تو زمین  هوس می کاری

یه خـدا به یادِ آفریده هاست

اونه که  برای زندگی  پناست

توبه مون   راست باشه یا رب

بگو عاشقی کجاست ؟    2

 

11 - 10  آذر

رودسـر 

عشقی الهی

تو این  شبای بلند

که خنده  از دل نیست

فقط  یه طرح گُنگ

بیهودگی  از چیست

شاید که  عاشق بود

این دل   دلِ رسوا

تنها شده  حالا

بی یار  و    بی فردا

شاید نوای مهر

با بوسه ای  پاشه

با یک نفس   امید

با یک غزل   جاشه

دلتنگتر از من

تو  با تبی   شیدا

پنهون  نکن از من

عشقت   شده رسوا    ٢

 

گاهی میانِ هیچ

لبخند  می یابی

یا عمق معنا را

وقتی که  در خوابی

گاهی  درونِ حرف

یا دشتها   در برف

یک غنچه   بیدار است

آری   نگاهی ژرف

از سایه ترسیدم

با آنکه  بی مغز است

قربانیِ شب شد

شب بی سخن    نغز است

غربالِ عشق تو

یک واژه ی   سرخ است

تا بوده ها    روشن

عاشقتر  از زن هست ؟    ٢

 

جای تو خالی

دوری و نغمه ی لبهات

نمی پیچه  این حوالی

میخوام در تو  زنده باشم

عزیزم    جای تو خالی

دو سه روزه   که گذشتی

نگرانِ حرفِ سینم

یهو سخت نشه  قدمهات

ساده شه  تا من بشینم

بشینم سر دو راهی

که نگارم کی میایه

تا غروب  سرم هوار شه

زندگی    بدونِ سایه

بشینم  بی تو نبینم

همه خوبیای عالم

با تو لذتی دگر داشت

حتی اشک و سوز و ماتم

اولین باره نگاهم

به نگاهِ سبز تو نیست

نور و روشنی  به نامت

نوبتِ برگشتن کیست

من که باید  جون بگیرم

با سراپای نیازم

شب خالی از   حضورت

همه حرف و   کهنه رازم

روز پرمهر وجودت

الهی که تا ابد شه

عاشقی  یکتا خیال و

ترانه   سبد سبد شه

آره قلبِ نازنینت

دور نشد ازم سه سالی

به یادِ تو  پر می گیرم

عزیزم    تو در چه حالی   ٢