کفشدوزک

نوشته هائی پر از احساسات ناب

کفشدوزک

نوشته هائی پر از احساسات ناب

انتهای خزان

تازه شدن

خبر از این    سفر داشت

کهنگی رو 

اصلا اون   باور نداشت  .

 

همیشه من    دلم میخواد

    بباره

تو آسمونِ چشمام

پا بذاره

قطره به قطره  خاکِ نازنین رو

از این تنهائی و سکوت    دراره

مردی با چتر بسته

زیر بـارون

به احترام این همه  قشنگی

آروم و آروم    میشنوه

حیات  رو

تو روزگار سنگی    این  یه رنگی   ٢

 

آدمها   یک یک

ماشینا  ده و ده

رد میشن از   پیاده رو   خیابون

درختا جمعی 

همه زیر بـارون

می فهمن اون  حال و هوای ناودون

کم کَمک  با باد 

تکون میخورن

میشنون این  دلضربه های  بـارون

سبزه ها  وقتی که پر آب  میشن

دعا برای  غربتِ بیابون

آسمونم که کِشته ای  نداره

زود به زودم   درو میشن   می اُفتن

تو انتهای  فصل پائیز دل

همیشه از   غروبِ سردی گفتن

میبارن و خبر میدن   دوباره

که آسمونِ چشمات   غصه داره

دلت یه پارچه آتیشه  می دونم

کیه که  خنده و امید   بیاره

خنده ی از تهِ دلم  کجا بود

کهنه گیا   چرا نصیبِ ما بود

دلم میخواد که مثل تو  ببارم

سطور من  خاموش و بی صدا بود   ٢

 

تازه شدن 

خبر از این سفر داشت

کهنگی رو

اصلا اون  باور نداشت

تازگیا

به شوقِ دیدنِ تو

تو قلبِ هر ابری

یه آذر   می کاشت  .

 

 ٢۵  آذر

رودسـر

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد