به نام خدا
من یک کلبه ام . آری کلبه ای چوبی و کوچک که فقط پرم از تجملات بیخود که
دیگران خوششان می آید ولی خواسته ی خودم نیست .
من یک کلبه ام که فقط وقتی از من استفاده می شود که کسی احساس بی پناهی
کند و یا اینکه سردش باشد و یا اینکه کسی بخواهد خوش بگذراند .
آری ٬ من فقط برای دیگران قابل استفاده ام نه برای خودم .
باید سرم همیشه و همه جا آماده ی کوبیدنها باشد ٬ چه با ناز گل سرخ و چه با
شلاقهای سوزان و گرم و دردآور آفتاب .
بدنم همیشه باید آماده ی نوازش داسها و ضربه ها و زخم هایی باشد که از دوست و
آشنا و غریبه وارد می شود ولی متاسفانه همیشه این ضزبه ها از جانب کسانی
است که مرا می شناسند و با بدن ظریف من آشنایند .
چشمانم باید همیشه نظاره گر مناظری باشد که بعضی زیباست و بعضی زشت و
تهوع آور .
زیبا : همان کلام عاشقانه ی دو کبوتر به هم و ابراز علاقه ی دو برگ درخت و نوازش
کردن یکدیگر و یا نوک به نوک شدن دو گنجشک و یا سکوت یک قناری بعد از مرگ
زوجش و یا خودکشی یک قو بعد از اینکه قوی همسفرش در زندگی را از دست
می دهد .
زشت : همانند توهین شیرها به یکدیگر و بر سر و کول هم افتادن و یا پا نهادن
میمونی بر روی بچه ی خود هنگام آتش گرفتن جنگل .
ای کاش می شد این چشمان را بست برای همیشه تا دیگر هیچ منظره ای را
مشاهده نکنند .
ای کاش می شد این سر را برید و به ناکجا آباد برد تا دیگر مورد لطف و رحمت دیگران
قرار نگیرد .
ای کاش می شد این بدن را قطعه قطعه کرد و دفن نمود تا دیگر اثری از اثرات رویش
نماند و مورد تمسخر نباشد .
ای کاش می شد آن لبهائی که برای هرکس و ناکسی باز می شود و خوش آمد می
گوید ٬ برای همیشه قفل و کلید کرد تا دیگر نتواند حتی عضلاتش را تکان دهد .
ای کاش
ای کاش ٬ این کلبه را می شد از بنیان نابود کرد تا هیچ اثری از آن نماند همانند من
منی که وجودم برایم سوال است .